سهم من کجاست؟!!
کجا بایدقدم بگذارم که کسی را له نکنم
سهم من کجاست؟!!
کجا باید دل ببندم که دیرنکرده باشم
سهم من کجاست؟؟؟
مگر دیگرستاره ای باقی مانده است که سهم شبهای تاریک من باشد
کجای این زمین خاکی کوله بارم راپایین بگذارم که توقف ممنوع نداشته باشد ..
بگو ... بگو ... کجا خستگی هایم را به درکنم که کسی نگوید:
ببخشید ... اینجا جای من است ...
قرارمان باران بود
ساعت دلدادگی
کنار عشق
یادت هست ؟
من آمدم
باران هم
و رنگین کمان
برای عشق
تمام قطره ها را
در انتظارت قدم زدم
و خیابان را
تا تمام شهر
به جستجوی تو بودم
تو امّا نیامدی
نمی دانم اشک بود یا باران
چیزی بر گونه ام سر می خورد
و روی کفش هایم می چکید
که می گفت
تو در خواب من جا مانده ای
و من
...
چشم هایم را
به ملاقات آورده بودم
همیشه
این گونه از رؤیای تو
تنها
به خانه بر می گردم
در انتظار توام
در چنان
هوایی بیا
که گریز از
تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم
را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای
آشکار جهنماند
می گویند هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد ،
که با یادش ،
...
چشمانت ،
از شادی یا غم پر اشک شود ،
هرگز زندگی نکرده ای
و من این روزها
زندگی می کنم
میان من و تو
فاصله
یک باران ست
و خیالت که مرا
از پنجره می گیرد
و
می برد
قدم زنان تا عشق
می رسم به تو
با
تن پوشی از آغوش
و دست هائی
پر از
طراوت اوّلین سلام
گل سرخی
که گلبرگ گلبرگ
در صدای عطرها
هجا
می کند تو را
میان
من و تو
فاصله یک باران ست
کاش می دانستیم
زندگی با همه ی وسعت خویش ، محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات، تا به جایی که خدا می داند
ما اگر غم نخوریم، باغ ما می شکفد
و شگفتا که در آن می بینیم
" زندگانی زیباست "
تنهایی ام را دوست دارم
نه اینکه چون بی وفا نیست
نه اینکه چون خدا هم تنهاست
و با در دلش دروغی نیست
نه
تنهایی را دوست دارم
وقتی تو را به من می رساند
و در ازدحامت
شلوغ ترین نقطۀ دنیا می شود دلم
تنهایی را دوست دارم
دزدانه که سرک می کشی
به خیالم
و نمی دانی
از گوشۀ تنهایی من
همیشه دامنت پیداست
تنهایی ام را دوست دارم
تنها برای تو
برای من
برای عشق
من در این خاموش وسکوت
پــــــرم از دلتنـــــگی
و گــــرفته است دلــــم
و چه درد آور و آرام وحـــزین
هجر چشمان قشنگ تو مــــــرا میشکند
ای تو در وسعت قلبم جـــاری
تو کدامین غزل عاطفه را می خـــــوانی
که زوایای دلــــــم
آشنــــایند صمیمیت آواز تـــورا
همیشه می گریختم
میان کلمات تکراری قدیمی
وسروصداهای بیهوده
از زمان می گریختم
به درون خود
سفر می کردم و دور می شدم...
اما این بار
پیش از آن که بگریزم
ستاره ای روی دست من افتاد
ستاره ای که به خاطر من از آسمان جدا شده بود
این ستاره باعث زندگی بود
و باعث مرگ
ستاره بر دستم به خواب رفته بود
همچون گنج اسرار کودکی
و من
با این ستاره بر دستم
نمی توانم جای دوری بگریزم...
جاده ی شمال
یک کلبه ی جنگلی
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی
کمی هیزم
کمی آتش
مهِ جنگل
کمی تاریکیِ محض
کمی مستی
کمی مهتاب
برای حال بیشتر
چند نخِ سیگار
و بوی یار
و بوی یار
و بوی یار ..